«زیرخاکی»؛ اندر مصائب مرد نقاب‌دار

یادداشتی در خصوص مجموعه «زیرخاکی» در جدیدترین شماره ماهنامه صبا منتشر شده است که متن این یادداشت را می‌توانید در ادامه مطالعه کنید.


حسن حقیقی در یادداشتی در شماره دوازدهم ماهنامه صبا به مجموعه «زیرخاکی» پرداخته است. متن این یادداشت را می‌توانید در ادامه مطالعه کنید.

مواجهه‌ام با سریال «زیرخاکی» به‌نوعی صفر و صدی بود. در قسمت‌های ابتدایی، شاید به‌سبب تعلق خاطر به آثار گذشته جلیل سامان که تماماً در فضایی جدی و تلخ روایت می‌شد و از طرفی انتظاری عبث، خیلی روایت بر بستری کمدی توسط او را برنمی‌تابیدم و حتی با گاردی اشتباه، به توانایی فیلمساز در ساخت اثری کمدی ایمان و اطمینان نداشتم. خیلی اما طول نکشید که قوت محتوایی و اجرایی اثر، خط بطلانی بر این ذهنیت منفی کشید و من را از گروه مخالفان به دسته موافقان مشتاق و شیفته رهنمون کرد. به‌واسطه موقعیت‌های در ظاهر جدی اما برای ما کمدی، کلی خندیدم و برای باور تک‌تک شخصیت‌های اثر کار سختی نداشتم وقتی کارگردان سر صبر و حوصله آن‌ها را ساخته و پرداخته بود و مهیای ارتباط، پیگیری و هضم آسان کرده بود. به‌عبارتی با همان جزیی‌نگری و دقت آثار پیشین در طراحی و چینش اجزای تاریخی صحنه و عادات رفتاری و زیستی مردم در برهه زمانی انتهای دهه پنجاه طرف بودیم و موقعیت‌هایی داستانی هماهنگ با این اجزا، ارتباط و باور اثر را آسان‌تر می‌کرد.

سریال داستان گرفتاری‌های بی‌پایان و مدام یک زیرخاکی‌یاب کم‌هوش و بدشانس است که همیشه بعد از پشت سر گذاشتن مصائب فراوان، وقتی تنها یک قدم با آرزویش در رسیدن به گنج فاصله دارد، نصیبی نمی‌برد و دست تقدیر او را وارد موقعیت‌ها و مسیری با کامیابی‌های موقتی و محنت‌های بی‌پایان می‌کند. جلیل سامان با ارنج مناسب، مجری خوب و توانایی برای این شخصیت ساده و خوش‌خیال یافته است که در مسیر روایت، مدام در حال گلزنی است و برگ برنده‌ای است که در گذر سری‌های مختلف تراش و صیقل خورده و با درک مناسب از نقش، در سیری تکاملی هر چه بیشتر آن را نزدیک باورهای ما می‌کند. نقشی که از نمونه‌های ایرانی و آشنای کاراکترهای سینما و تلویزیون مثل صادق مشکینی «لیلی با من است»، رضا مارمولک فیلم «مارمولک» و سلیم فیلم «ضدگلوله» و حتی شخصیت‌های انیمیشنی چون لوک خوش‌شانس و یا حتی پرنده «میگ میگ» چیزی در خود دارد، اما درعین‌حال واجد عناصر و ارکان مستقلی هم هست تا فریبرز باغبیشه یا فری زیرخاکی این سریال را بتوان به صف اسامی نام‌برده به‌عنوان نماد و الگویی تازه افزود. به‌مانند همان شخصیت‌های همراهی‌آفرینِ یادآوری‌شده در آثار ایرانی که در عین افتادن در مسیر عدم صداقت و دروغ، همذات‌پنداری و همراهی ما را برمی‌انگیختند، در «زیرخاکی» نیز علی‌رغم این‌که منفعت‌طلبی فریبرز از او آدمی دورو ساخته است، اما باز هم ما طرف اوییم و دلواپسش که لو نرود و دروغش آشکار نشود و از چشم معتمدین اطرافش نیفتد، شاید با این ذهنیت که چه زیان ما را که او هم برسد به آرزویی یا احتمالاً به این دلیل که او و تمام شخصیت‌های اسم‌برده در آثار دیگر، این یقین را برایمان مسجل می‌کنند که در واقع صاحب ذات بدی نیستند و حتی زلال گاه‌وبیگاه وجودشان در دل ما جا باز کرده و دوست‌داشتنی‌شان می‌کند تا حدی که نه تنها خطاهایشان به چشم ما نمی‌آید، بلکه فرجامی خوش و بی‌دردسر برایشان آرزو می‌کنیم و کردارشان را صرفاً متأثر از تفکری غلط و موقعیتی وسوسه‌کننده می‌پنداریم که سبب شده تا ابعاد منفی وجودشان ظهور و بروز کند؛ که شاید چنان‌چه اگر نبود موضوع تداوم ساخت «زیرخاکی» در قالب فصل‌های مختلف، فریبرز باغبیشه با وجود دوره‌ای پرمخاطره و آسیب در راه دستیابی به گنج، بالاخره باید سرش به سنگ می‌خورد و متحول می‌شد و به همان حقوق کارمندی قناعت می‌کرد و شاید هم این فرضیه، زیادی خوش‌بینانه و سرانجامی رستگارانه مخصوص آثار نمایشی است؛ چرا که نه تغییر امری آسان است و نه گذشتن از گنج و آینده‌ای در ناز و نعمت کاری راحت. درست مثل واقعیت انکار نشدنی سلیم «ضدگلوله» که در گذر سال‌ها نه راه ارتزاقش بلکه ابزار کارش به‌روزرسانی و متحول شد، که البته حرفه این نمونه آخری به نسبت قوانین اجتماعی و عرفی قابل‌توجیه‌ترین‌شان هم هست.

سریال «زیرخاکی»، تصویری کم‌ایراد و گیرا از وقایع زندگی پرحادثه فریبرز باغبیشه را چنان دل‌پذیر با نمایشی جزئی‌نگرانه و آشنا از زندگی ایرانی درهم می‌آمیزد که در هیاهوی کشمکش طرفین خیر و شرّ قصه، ما دل‌بسته و چشم‌انتظار تماشای روایتی به دور از تصنع و مزین‌شده به انواع‌واقسام جزییات جاری و آشنای رفتاری و گفتاری از طبقه آدم‌های برهه زمانی مورد رجوعش باشیم: لحظاتی آغشته به انبوهی موقعیت ناب کمدی با چاشنی کلی مراوده و مشاجره تماشایی از زوج اصلی سریال که از همان ابتدا این‌قدر خواستنی و جذاب شکل گرفته و عرضه می‌شود که حضورش در سری‌های مختلف به‌نوعی امری حتمی، جدانشدنی و بی‌جایگزین می‌نماید؛ موضوعی که با دقت نظر محسوس فیلمساز، حتی در جای‌گذاری‌های به‌وفورش در مسیر روایت، اینقدر طراوتش را حفظ می‌کند و شیرین است که در فصل سوم وقتی، در قسمت‌های ابتدایی، روایت کم‌افت‌وخیز اسارت فریبرز و تلاش‌های بی‌ثمرش برای آزادی، سریال را دچار روندی ملال‌انگیز و ما را دچار تردید برای پا شدن از سر سفره اثر می‌کند، احتمالاً برگشت سریال به رویکرد خانوادگی‌تر و همچنین نمایش معاشرت بی‌پیرایه زوج سریال و در کنارش بگومگوهای ساده‌لوحانه و باورپذیر آن‌هاست که ما را پای اثر نگاه می‌دارد.

خیلی بیراه نیست اگر بگوییم بخش مهمی از شیرینی و جذابیت سریال محصول حضور پررنگ و کم‌نقص پژمان جمشیدی در سایه هدایت مشهود کارگردان است؛ جایی‌که جمشیدی علاوه بر آن‌که با میمیک صورتش توانایی انتقال کلی احساس و عواطف مختلف اعم از شور، شادی، عصبیت و غم را دارد، با چاشنی بیانی طنازانه و کمیک به همه آن‌ها وجهی دوست‌داشتنی و دلنشین می‌دهد. بستر شوخی‌ها و بسیاری از لحظات مفرح سریال نیز از ناحیه او و جمع اضدادی که در وجوه شخصیتی‌اش متبلور ساخته ناشی می‌گردد. او در عین سادگی، ساده‌اندیشی و بلاهت بی‌حدّوحساب و مشکل‌آفرینش در بیرون از خانه، در محیط خانه از سلطه نصفه‌ونیمه با ضمیمه نگاه خوداندیشمندپندارانه و خودپسندانه‌ای برخوردار است که به‌زعم او دیگر اعضای خانه، با نادانی مفرط‌شان هر بار او را تا مرز جنون می‌برند؛ جمع اضدادی که موجب تضارب آرا و احساس نیز در او می‌شود تا مثلاً در برخورد با فرزندش و صرفاً در چند دقیقه و به‌شکل متناوب، هم قربان‌صدقه‌اش برود، هم دکتر بابا خطابش کند و شعورش را بستاید و در آنی تغییر موضع دهد و از در خشم و عصبیت وارد شود و بابت کار کرده یا ناکرده او را تنبیه، شماتت و توبیخ کند و پس از اندک فاصله‌ای دوباره او را در آغوش بگیرد و نوازش کند و عذر بخواهد و این‌بار از اندوخته ناقص معلوماتش درباره جهان اول و دوم و سوم، با تکیه‌کلام همیشگی «کجای کاری»، حرفی به میان آورد و مثلاً اطلاعاتش را به رخ فرزندش بکشد و نهایتاً دوباره به‌محض مواجهه با پرسش و برهانی خلاف محدوده دانسته‌هایش، از سر عصبیت دندان‌هایش را به هم بفشارد و دوباره فرزندش را به‌واسطه عبور از خط قرمزهایش دور و طرد کند. این سیکل شیرین و خوشمزه روابط قهر و آشتی‌وار  پدر و پسری با چاشنی کلی موقعیت به‌غایت خنده‌دار که بارها و بارها در فواصل زمانی مختلف شاهدش هستیم، به‌نوعی مشت نمونه خرواری است از کلی موقعیت همسان که به‌شکلی کاربردی و با مصلحت‌اندیشی درست و بر حسب اقتضای داستان، در ساختار اثر تنیده شده و با وجود تکرارش در جای‌جای سریال، ذره‌ای تازگی و لطفش را از دست نمی‌دهد.

نه تمام، ولی بخش مهمی از این موضوع مرهون توانایی ویژه پژمان جمشیدی در تحلیل، تلقی و اجرای درست شخصیتی است که  باورپذیر و جذاب جلوه دادنش کار آسانی نیست. گویی در تمام سال‌هایی که فوتبالی گذشت، او کلّی شگرد، حقه و همچنین شوخ‌وشنگی آشنای فوتبالی از داخل و بیرون زمین، برای خودش ثبت و ضبط کرده تا در چنین زمانی و در این عرصه، بنابر طبع و درایت فیلمساز، تک‌تک آن‌ها را از صندوقچه ذهن به قامت نقش درآورد و به آن‌ها جان دهد. توفیق او را نه نتیجه تحصیلات آکادمیک و یا دانش‌آموختگی در کلاس‌های هنرپیشگی و از این قبیل که می‌توان نتیجه پرورش تجربی یک استعداد، در محیطی ملتهب، پرمسئله و غیرپاستوریزه فوتبالی قلمداد کرد که از امتیاز ارتباط دو سویه با آحاد مردم و جامعه نیز برخوردار است. حالا در چنین موقعیتی، انواع‌واقسام تمارض‌ها و جرّوبحث‌های معمول و رفتار و حرکات پنهان از چشم دوربین و داور در زمین بازی را برای خلق شخصیت‌های باورپذیر کمدی و جدی معادل‌سازی کرده است. هر چند در این میان استعداد و هوش ذاتی‌اش هم به‌عنوان ساده‌ترین و نزدیک‌ترین پاسخ، می‌تواند تمام این تعابیر و فرضیه‌های به‌راحتی نقض‌شدنی را بی‌معنا کند. اما این فرضیه‌ها، پاسخی است به پرسشی اجتناب‌ناپذیر در موضوعی که منطق از هضمش بازمی‌ماند که چطور یک ورزشکار در عرض چند سال و در حضور درس‌خوانده‌ها و تحصیل‌کرده‌های هنرهای نمایشی، می‌شود بازیگر قدرتمند نقش اصلی بسیاری از پروژه‌های سینمایی و تلویزیونی.

شاید بهتر است خیلی دنباله این نظریه‌ها را نگیریم و به‌جای این تحلیل‌های چرایی و چگونگی‌وار، برسیم به اصل مطلب و برشمردن لذت‌ها از اثر و شخصیتی که در گذر فصل‌های مختلف، به کمال رسید و در فصل سوم در نقطه‌ای قرار گرفت که توانست در همراهی با فیلمنامه و کارگردان پروسواس و دقتی مثل جلیل سامان، یکی از ارکان شکل‌گیری نقاط عطف و اوج فراوان مجموعه و به‌عبارتی محوریت بخش اعظمی از اتفاقات «زیرخاکی» باشد. کارگردان در راه حصول چنین دستاوردی به‌خوبی اولین نشانه‌های کمدی را از دل تعارض و تضاد در تعریف شخصیت زیرخاکی‌یاب ساده اما کم‌هوش ایجاد کرده است. درحالی‌که اصولاً زیرکی و حیله‌گری و ویژگی‌هایی از این دست از شروط اولیه چنین آدم‌هایی است، ما با آدمی طرفیم که نه تنها واجد چنین خصلتی نیست که حتی به نسبت افراد عادی از بهره هوشی کمتری نیز برخوردار است و به‌اصطلاح اصلاً در باغ نیست – تناقضی که اولین نشانه‌های کمیک را در او بنیان می‌نهند. با این تعاریف او به‌نوعی لوک خوش‌شانس‌وار از مهلکه‌های خطرناکی که با ساده‌اندیشی در آن گرفتار آمده می‌رهد و به‌عبارتی با خوش‌شانسی از آن‌ها جان سالم به در می‌برد. البته وضع همیشه به این منوال نیست و او همزمان هم چوب و هم نان سادگی‌اش را می‌خورد: مثلاً وقتی ناخواسته و به‌سبب همان سادگی، با وجود عدم اعتقاد و پایبندی به آرمان‌های هم‌بندی‌های انقلابی‌اش، بی‌اختیار سر از زندان‌های قبل از انقلاب در می‌آورد؛ یا وقتی پس از وقوع انقلاب وقتی، از سر کم‌هوشی، هنوز ساز خودش و حکومت قبلی را می‌زند، به‌عنوان مبارزی انقلابی و شکنجه‌شده شناخته می‌شود و دستش از قضا در اداره‌ای مرتبط با میراث و اشیاء قیمتی بند می‌شود، تا به خیال خودش دست تقدیر محسوبش کند و به همین دلیل، مبنا را بر نقاب‌زدن و سوءاستفاده می‌گذارد. اما چه سود که بنابر همان کم‌هوشی ذاتی خیلی زود لو می‌رود و بازیچه می‌شود و حنایش تنها پیش عده قلیلی است که رنگ دارد و بنابر همان فقر هوشی، می‌شود مایه و مجری سوءاستفاده و مأمور اوامر و تحقق آرزوهای افرادی دیگر. ظریف‌بینی و نکته‌سنجی فیلمنامه و ارجمندی سریال در واقع با همین وفاداری به تعاریف اولیه و بسط و گسترش گزاره‌های داستانی در راستایی کم‌نقص و از پیش تعیین‌شده است که جلوه اثر را دو چندان کرده و دلیلی برای نگه‌داری ما پای اثر می‌شود. به‌عبارتی هماهنگی و همسانی پردوام موقعیت‌ها با تعاریف اولیه ارائه‌شده از شخصیت‌ها و به‌تعبیری روایت همگن و هم‌راستا و بدون تخطی، عاملی است که به سریال هم وجهی کمیک، چندگانه و باورپذیر بخشیده و هم این‌که تا قسمت پایانی ما را به دنبال خویش می‌کشد.

در مسیر زندگی پرماجرای فریبرز باغبیشه ما نیز احتمالاً مثل نویسنده دلواپس اوییم و نگران او و دورهمی‌های خانوادگی‌اش، که تاب درد و دوری‌اش را نداریم. حتی وقتی نویسنده، پس از گذشت سری اول، خیال ما را راحت می‌کند که جان فریبرز باغبیشه تا پایان سریال در برابر هر خطری در امان است، باز هم در سری سوم تا اسم جنگ وسط می‌آید ما دلتنگ گردهم‌آیی سه‌نفره‌شان هستیم و دلگرم بازگشت بی‌جراحت و صحیح و سلامت او.

در سری سوم وقتی فریبرز طبق همان الگوی شخصیتی به هوای گنج مدفون، سر از جنگ در می‌آورد و سپس به اسارت درمی‌آید و با ساده‌لوحی تمام با قاشق در پی ایجاد روزنه‌ای برای فرار است، باز این ترکیب کم‌خردی، بدبیاری و خوش‌شانسی توأمان است که او را از وسط گیرودارِ یافتن و ازدست‌دادن گنج، تبدیل به یک رزمنده و قهرمان ملی می‌کند؛ موقعیتی که نه دلخواه و مطلوبش که بیشتر حالتی برزخ‌گونه و نسبی و امن است که به مو می‌رساند و پاره نمی‌کند و در شرایط گاه خیلی دور و گاه خیلی نزدیک به خواسته‌اش قرار می‌دهد تا به‌عنوان قهرمان کم‌هوش و فریب‌خورده و همراهی‌آفرین سریال، فاصله قانونی‌اش با گنج تا همیشه حفظ بماند. با نخ تسبیحی که سریال از قسمت اول و در قراردادی داستانی با ما به اشتراک گذاشته و در حضور کلی مانع از بازجوی قبل از انقلاب گرفته تا نان‌به‌نرخ‌روزخور بازمانده از دیروز و نقاب‌داران و تغییرچهره‌دادگان، فریبرز قصه باید میان مرز رسیدن و نرسیدن در رفت‌و‌آمد باشد و بر حسب ماهیت داستان روی تطهیر را نیز به خود نبیند؛ چرا که قصه او حالا حالاها ادامه داشته و سر دراز دارد.

 

انتهای پیام/

کلید واژه:
گروه بندی: اخبار , ویژه ها

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است