• کد خبر: 3178
  • گروه : اخبار , ویژه ها
  • تاریخ انتشار:12 اردیبهشت 1401 ساعت: 10:30

روایتی کودکانه‌ میان خیال و واقعیت در «آپولو ۱۰ و نیم»

فیلم «آپولو ۱۰ و نیم» یک خاطره‌بازی کودکانه است و استفاده از انیمیشن به بازسازی و بازنمایی حس و حال آن دوران کمک کرده و رنگ و لعاب خوبی را به فیلم بخشیده است.


یک فیلم شخصی دیگر از کارگردانی امریکایی در ادامه‌ی فیلم‌های شخصی که از سال گذشته از هالیوود به دست ما رسیده است. فیلم‌هایی که با بازخوانی سرگذشت‌ فردی، تاریخچه‌ی بومی امریکا را با تمرکز بر دوره‌ یا رویدادی خاص و گاه با نیم‌نگاهی به عملکرد جهانی این کشور مرور می‌کند. ریچارد لینکلیتر در تازه‌ترین اثرش «آپولو ۱۰ و نیم: کودکی در عصر فضا» همان‌گونه که از عنوانش پیداست، دست روی فرود انسان بر ماه یا همان مأموریت معروف «آپولو ۱۱» گذاشته است. رویکرد و دستاوردی بسیار بزرگ مهم در تاریخ بشر که البته به دست امریکا در رقابتی خونین با روسیه محقق شده است و اعتبارش به نام اوست. روسیه پیش از امریکا موفق شده بود برای اولین بار شیئی ساخته‌ی دست انسان را به ماه بفرستد اما امریکا اولین انسان را روی سطح کره‌ی ماه نشاند.

لینکلیتر که فرهنگ بومی امریکا و همین‌طور گذر زمان از جمله تم‌های اصلی ساخته‌هایش بوده است، در «آپولو ۱۰ و نیم» با ترکیبی از تکنیک‌های انیمیشنی مختلف (از جمله تکنیکی که کارگردان در «یک پوینده‌ی تاریک» و «زندگی بیداری» استفاده کرده و اول فیلم را لایواکشن تصویربرداری و بعد به انیمیشن تبدیل کرده است)، مأموریت آپولو ۱۱ را از نگاه پسربچه‌ای به نام استن (میلو کوی) که با خانواده‌اش نزدیک مقر ناسا زندگی می‌کنند، روایت می‌کند؛ البته با صدای راوی که بزرگسالی استن است و جک بلک به جایش حرف می‌زند. تاریخچه‌ای هم از آنچه در دهه‌ی شصت امریکا، که به اندازه‌ی سن استن است، گذشت تا به تابستان ۱۹۶۹ یعنی زمان عملیات آپولو ۱۱ رسید، با یک جور جزئی‌نگری لطیف، از همان جنسی که در «پسربچگی» وجود دارد، به مخاطب می‌دهد.

از نقل مکان به حومه‌های تازه‌شکل‌گرفته با زمین‌های مسطح و بیابانی در جنوب و خانواده‌های پرجمعیت و زندگی‌های کارمندی معمولی، تا شیطنت‌ها و بازی‌ها ساده‌ی کودکانه و بعد دستگاه‌های بازی‌های ویدیویی در مراکز تفریحی، تلفن دکمه‌ای، تلویزیون و شبکه‌ها و سریال‌های اندک اما پرطرفدارش که بخش زیادی از وقت خانواده‌ها در واقع مادر و بیشتر بچه‌ها را پر می‌کرد، هیپی‌ها، خانواده‌ی کندی و ترور جی‌اف‌کی، نظریه‌های توطئه، رمزگشایی از ترانه‌های گروه بیتلز، جنگ ظاهراً ضد کمونیستی امریکا در ویتنام و مهم‌تر و پررنگ‌تر از همه تسریع و افزایش فعالیت‌های ناسا که نشانه‌هایش همه‌جا از تلویزیون تا گوشه و کنار محل زندگی خانواده‌ی استن به چشم می‌آید؛ در نگاه کودکانه‌ی استن به مراتب پررنگ‌تر.

اگرچه استن باقی اتفاقات و تحولات اطرافش را با جزئیات روایت می‌کند، آنچه در ذهنش برجسته است، ناسا و مسئله‌ی رفتن به فضاست؛ که اصلاً در خانواده‌ی او، همچون بسیاری از خانواده‌های دیگر امریکایی آن زمان، مسئله‌ای مهم بود. جز شغل پدر استن در یکی از بخش‌های اداری ناسا، آنچه کندیِ رئیس‌جمهور از مردم امریکا برای ورود به دوره‌ای تازه و نهایت تلاش در مسیر سفر به فضا خواسته بود، بخش زیادی از جمعیت آن دوره را یکپارچه مشتاق و منتظر تمام پیشرفت‌ها و رویداد‌های فضایی و مأموریت مهم ارسال انسان به ماه کرده بود. تبلیغات و تلویزیون هم طبعاً، همچون تمام «چیزهایی» که امریکا برای مردم خودش و جهان از طریق آن مهم جلوه می‌دهد، در این اشتیاق و انتظار یکپارچه بی‌تأثیر نبود.

این‌چنین است که استن و خانواده‌اش قدم‌به‌قدم تمام اقدامات موفق و شکست‌خورد‌ه‌ی ناسا (مثل اولین فضانوردانی که در راه رفتن به ماه جان خود را از دست دادند و استن موقع اعلام خبر آن از تلویزیون مادرش را در حال گریه می‌بیند) را متعصبانه دنبال می‌کنند. مادر و پدر استن، صرف‌نظر از یکپارچگی مردم امریکا، به خاطر شغل پدر خودشان را در تمام دستاوردهای ناسا سهیم می‌دانند. این کاری است که «ما» تمام مردم امریکا در آن نقش داشته‌ایم. اما استن آرزو دارد پدرش نه در بخش اداری که در همان صف اول در کنار فضانوردان می‌بود، یکی مثل نیل آرمسترانگ. چون این اتفاق در واقعیت نمی‌افتد، در دنیای کودکانه‌ی استن خودش تبدیل به قهرمان فضا می‌شود. نصیحت‌های مادرش درباره‌ی اینکه پدرش به اندازه‌ی دیگران در دستاوردهای ناسا نقش دارد، تأثیری بر این رؤیای جاه‌طلبانه‌ی پسربچه‌ای که شاهد به ثمر نشستن مأموریت آپولو ۱۱ بوده است ندارد.

به این ترتیب، استن خودش را جای نیل آمسترانگ تصور می‌کند. حین روایت کودکی به عنوان کوچک‌ترین فرزند خانواده و امریکای دهه‌ی شصت، یک قصه‌ی خیالی برای خودش می‌سازد که در آن ناسا از او، به این دلیل ساده‌ی کودکانه که او بیشتر از هر پسربچه‌ی دیگری در مدرسه‌اش کلمه‌ی انگلیسی بلد است، می‌خواهد با فضاپیمایی که به دلیل خطای محاسباتی ابعادش برای بزرگسالان مناسب نیست و آپولو ۱۰ و نیم دارد، به مأموریت مخفی فرود بر ماه برود. و برای گذراندن مراحل آماده‌سازی برای سفر به فضا که مراحل بسیار پیچیده و سختی است به خانواده‌اش بگوید که به کمپ تابستانی مخصوص بچه‌ها رفته است.

از اینجا به بعد فیلم در خیال و واقعیت زندگی استن می‌گذرد. در واقعیت او با برادرها و خواهرهایش بازی می‌کند و در خیال برای رفتن به فضا و به ماه آماده می‌شود. کارگردان با ادغام این دو روایت همزمان می‌خواهد در نهایت، وقتی زمان مأموریت آپولو ۱۱ می‌رسد، هم استن را در کنار خانواده‌ی سنتی‌ پایبند به ارزش‌های امریکایی‌اش به تماشای این رویداد نشان دهد و هم قدم گذاشتن او به کره‌ی ماه را. این رؤیای کودکی ریچارد لینکلیتر است که حالا در فیلمی عمیقاً شخصی و بسیار نوستالژیک به واقعیت تبدیل می‌شود. رؤیایی کودکانی از نسل انفجار (که به بیبی بومر یا بومرها معروف هستند و به افرادی که از سال ۱۹۴۶ تا ۱۹۶۴ میلادی طی دوران انفجار جمعیت، پس از جنگ جهانی دوم متولد شده‌اند اطلاق می‌شود) که در سایه‌ی ناسا -که کارگردان آن را «باشکوه‌ترین و جاودانه‌ترین شاهکار مهندسی در تاریخ بشر» توصیف می‌کند- زندگی کردند. طبعاً مخاطبانی از همان نسل با قصه و نوستالژی آن بیشتر ارتباط برقرار می‌کنند.

لینکلیتر ابتدا تصمیم داشت فیلم را لایواکشن بسازد اما از آنجا که فیلم یک خاطره‌بازی کودکانه است استفاده از انیمیشن به بازسازی و بازنمایی حس و حال آن دوران کمک کرده و رنگ و لعاب خوبی را هم به فیلم بخشیده است. یک دلیل مهم دیگر هم می‌تواند داشته باشد و آن به تصویر کشیدن فرود بچه‌ای بر کره‌ی ماه همراه با تصویر و صدای آرشیوی واقعی مربوط به مأموریت آپولو ۱۱ است که طبیعتاً نسخه‌ی انیمیشنی‌اش هم دلچسب‌تر می‌شود و هم باورپذیرتر. اگر قرار است فیلم از نگاه پسربچه‌ای باشد که امروز دهه‌ی شصت زندگی را پشت سر می‌گذارد، چه بهتر که همه‌چیز کارتونی باشد. یادآور دوران کودکی با تمام نوستالژی‌های تلخ‌ و شیرینش‌. زمانه‌ای که سینما ماشین در آن مرسوم است و توی بچه وقتی مادر و پدرت در اتومبیل در حال تماشای فیلم‌اند با بچه‌های دیگر لابه‌لای اتومبیل‌‌های دیگر می‌چرخی و آدم‌های تویش را دید می‌زنی و بعد موقع برگشت خسته روی صندلی پشت اتومبیل خواب می‌برد و پدرت تو را روی دستانش به تختخواب می‌برد.

یکی از زیباترین لحظات فیلم در سکانس‌های پایانی اتفاق می‌افتد، وقتی استن همراه مادر و پدرش جلو تلویزیون مشغول تماشای مأموریت آپولو ۱۱ است و همزمان رؤیای خودش، رؤیای قدم گذاشتن روی ماه، را می‌بیند و کم‌کم پلک‌هایش خسته می‌شود و به خواب می‌رود. و بعد روی دستان مادرش به تختخواب می‌رود. نگاه لینکلیتر در «آپولو ۱۰ و نیم» به دهه‌ی ۱۹۶۰ امریکا و هر آنچه طی آن گذشته است، معصوم است. او تمام اتفاقات را همان‌گونه که هست روایت می‌کند، بی‌داوری، همچون یک کودک. کودکی که حرف‌های خواهرش را درباره‌ی بی‌عدالتی در امریکا و مخارجی که صرف فعالیت‌های دست‌ودلبازانه‌ی ناسا می‌شود در حالی که امریکا بی‌شمار سیاهپوست و سفیدپوست فقیر دارد، می‌شنود اما قضاوتی نسبت به آن ندارد. نمی‌داند جنگ چیست. و نمی‌داند چرا امریکا در حال جنگ در ویتنام است.

منبع: دیجی مگ

انتهای پیام/

 

کلید واژه:
گروه بندی: اخبار , ویژه ها

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است